Saturday, September 25, 2010

کتابدار

رفتم کتابخانه مرکزی. کتاب مورد نظرم در یکی از تالارها بود. به من گفتند باید بروم و از همان تالار امانت بگیرم. وارد تالار شدم. مسئول تالار، خانم چادری مسنی بود. نه ، کهنسال بهتر است. چهره و لباسش دهاتی بودن و فقر را فریاد می زد. اگر توی خیابان می دیدمش به احتمال زیاد فکر می کردم سواد خواندن و نوشتن ندارد و ممکن بود فکرکمک کردن به او از ذهنم بگذرد. پیرزن، پشت کامپیوتر نشسته بود- به راستی پیر بود- و برای افراد برگه امانت کتاب صادر می کرد. کل کارش چند تا کلیک کردن بود. هر جا هم به مشکل برخورد می کرد از مرد جوانی که در تالار بود کمک می خواست. پیرزن بسیار مهربان و خوش اخلاق بود
دیدنش ، امید را به من هدیه داد. حس کردم زندگی واقعی اینجاست که در این سن بیایی و یک چیز جدید یاد بگیری و کار کنی. حس کردم زندگی واقعی این است که بیایی و تمام مشکلات -بی شک فراوان- خودت را کنار بگذاری و با لبخند و لهجه روستایی به دانشجویی بگویی "بفرمایید پسرم" . امید در دلم زبانه کشید. حس کردم کسی که توی این تالار ننشیند و کار علمی انجام ندهد به تمام زندگی این پیرزن خیانت کرده است. و زندگی واقعی اینجاست ، نه عشق های مسخره ای که یکی مثل خود من دچارشان می شود. زیبایی اینجاست ، نه در چهره یا حتی رفتار دخترکی که من به او علاقه مند می شوم و 2 روز دیگر هم اجبارا فراموشش می کنم و می روم سراغ یکی دیگر. و حس کردم کسی که دست از کار کردن بکشد بی شرف است
دیدنش، قلبم را فشرد . یادم آمد که زندگی واقعی اینجاست: دغدغه این که در این سن و سال ، اگر نتوانی کرایه خانه ات را بپردازی ، و صاحب خانه عذرت را بخواهد چکار کنی. ولی تو ، آن را با لبخندی می پوشانی. خدا برای تو بزرگ است ، حتی اگر شب را گوشه خیابان بخوابی. چون تو مجبوری او را بزرگ ببینی. زندگی واقعی اینجاست: در کهنسالی مجبوری برای ماهی شندرغاز- فقط برای از گرسنگی نمردن- کار کنی. زندگی کفش های میلیونی آن دختر نیست

Wednesday, September 22, 2010

عشق؟

آخر این چه منجلابی است که پایانی ندارد؟ آقاجان وقتی یکی تو را نمی خواهد چرا نمی روی دنبال زندگی خودت؟ چرا هر جا یک تکه چوب دراز تیز از زمین آمده بود بالا می روی درست رویش می نشینی بعد می گویی آخ دردم گرفت؟
با دوستم رفته بودم نمایش نامه ای بر مبنای یکی از داستان های مارکز را تماشا کنم. در تمام طول تئاتر فقط به یک دختر فکر می کردم که یقین دارم هیچ جای مهمی در ذهنش ندارم. اینقدر از او حرف زدم که خودم خسته شدم. آخر این چه جور نکبت فراگیری است؟ خوب مگر یک آدم - یک زن، یک مرد - چه فرق بنیادینی با دیگران دارد که باید اینقدر برای کسی مهم شود؟ حرف امروز و دیروز نیست، بیش از یک سال است
مگر آخرش جز یک سری ژن خودخواه و از خود راضی که ذاتا دوست دارند خود را تکثیر کنند به چیز دیگری می رسی ؟ مگر ریشه اصلی تمام این نمایش خنده آور چیزی جز میل طبیعی به تولید مثل است؟ مگر نه اینکه در صورت سرکوب هورمونهای جنسی مردانه ، تمام احساسات عاشقانه من فروکش می کنند و ناپدید می شوند؟ پس این چه کمدی بی معنی ای است که انسان به "یک نفر" علاقه مند می شود و شب و روزش مختل می شود؟ چه چیزی باعث می شود منی که می توانم کار کنم و بسازم و ارزش افزوده ایجاد کنم مثل یک پیرزن افلیج افسرده شوم و هیچ کار مفیدی نکنم؟ چه چیزی باعث می شود که من بجای پرداختن به رابطه جنسی افسارگسیخته بنشینم و به توهم افلاطونی یک دختر دل خوش کنم و افسوس بخورم؟ جنده بازی ده هزار بار شرافتمندانه تر از این وضع است

Monday, September 6, 2010

نجات

ساعت ، به طرز خطرناکی برای نوشتن مناسب بود. بیم لغزش در این چاه ویل می رفت. برای نجات فیفا 99 بازی کردم. به یاد نوجوانی

بخش خصوصی

یورو: 107.5
بات تایلند: 68
درهم امارات: 10.75
دلار سنگاپور: 3.35
دلار آمریکا: 3
دلار کانادا :1
لیره ترکیه: 0.1
آیا من یک سرمایه گذار ارزی محسوب می شوم؟

Saturday, September 4, 2010

ویزا

چند ماه پیش ،یکی از آشنایان برای گرفتن ویزای آمریکا جهت دیدار با خانواده ، به سفارت آمریکا در دمشق رفته بود و از قضا ویزا هم گرفته بود. من و دوستم هادی کلی به این ماجرا خندیدیم. هادی گفت به زودی مردم برای ویزای آمریکا به افغانستان می روند... چند ماه گذشت. امروز عصر ، دوستی را دیدم که هفته پیش ، از سفارت آمریکا در کابل ویزا گرفته بود!!!!!!!!!!!!!ا
:O :O