Saturday, January 29, 2011

تا حالا دلت برای اصفهان تنگ شده؟! یک شب زمستانی ، پیرمردی ریشو زیر طاقهای 33 پل برایت گیتار بزند و بخواند :" مستی هم دیگه درد منو دوا نمی کنه" و بی قید و رها از تمام خواسته ها و دست یافته ها و دست نیافته های زندگی ات ، در مزه مزه کردن یک لیوان شراب ناب غرق شوی. گیج و گیج و گیج تر شوی ، در حالیکه از همه طاقهای پل نور می بارد

آن شب همه چیز و همه کس مساوی اند. حتی پیش از آنکه پایان فرا رسیده باشد - "که همه در پایان مساوی بودیم"- که همه در پایان مساوی بودیم. می نوشی و می نوشی و می نوشی و می نوشی... که مستی هم دیگر درد تو را دوا نمی کند
پیرمرد (آمریکایی ؟) گیتار می زد و به فارسی می خوند :"مستی هم دیگه درد منو دوا نمی کنه" ـ
شاید چون هیچ وقت مست نکرده بودم نمی فهمیدم چی می گه. حالا می فهمم. به کجا باید رسیده باشی که سیاه-مستی هم دیگه دردت رو دوا نکنه ... ـ

Wednesday, January 19, 2011

ایران ای ویران زشت من، تیره از تو سرنوشت من

Monday, January 17, 2011

و کلام را در فیس بوک به روسپیگری انداختند