Wednesday, September 22, 2010

عشق؟

آخر این چه منجلابی است که پایانی ندارد؟ آقاجان وقتی یکی تو را نمی خواهد چرا نمی روی دنبال زندگی خودت؟ چرا هر جا یک تکه چوب دراز تیز از زمین آمده بود بالا می روی درست رویش می نشینی بعد می گویی آخ دردم گرفت؟
با دوستم رفته بودم نمایش نامه ای بر مبنای یکی از داستان های مارکز را تماشا کنم. در تمام طول تئاتر فقط به یک دختر فکر می کردم که یقین دارم هیچ جای مهمی در ذهنش ندارم. اینقدر از او حرف زدم که خودم خسته شدم. آخر این چه جور نکبت فراگیری است؟ خوب مگر یک آدم - یک زن، یک مرد - چه فرق بنیادینی با دیگران دارد که باید اینقدر برای کسی مهم شود؟ حرف امروز و دیروز نیست، بیش از یک سال است
مگر آخرش جز یک سری ژن خودخواه و از خود راضی که ذاتا دوست دارند خود را تکثیر کنند به چیز دیگری می رسی ؟ مگر ریشه اصلی تمام این نمایش خنده آور چیزی جز میل طبیعی به تولید مثل است؟ مگر نه اینکه در صورت سرکوب هورمونهای جنسی مردانه ، تمام احساسات عاشقانه من فروکش می کنند و ناپدید می شوند؟ پس این چه کمدی بی معنی ای است که انسان به "یک نفر" علاقه مند می شود و شب و روزش مختل می شود؟ چه چیزی باعث می شود منی که می توانم کار کنم و بسازم و ارزش افزوده ایجاد کنم مثل یک پیرزن افلیج افسرده شوم و هیچ کار مفیدی نکنم؟ چه چیزی باعث می شود که من بجای پرداختن به رابطه جنسی افسارگسیخته بنشینم و به توهم افلاطونی یک دختر دل خوش کنم و افسوس بخورم؟ جنده بازی ده هزار بار شرافتمندانه تر از این وضع است

1 comment:

  1. جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایره‌ی قسمت اوضاع چنین باشد

    ReplyDelete