Monday, May 31, 2010

Friendship is probably a very futile concept. You can never tell when a very good friend turns into a life time foe. But, we still spend time with friends, we talk to friends , we stupidly trust, we make new friendships again, again, and again to sustitute the ones we have put aside from our lives...

Saturday, May 29, 2010

یک مقاله دیدم تحت عنوان

Temporal and Spatial Features of Single-Trial EEG for
Brain-Computer Interface
که به تعداد موهای سرم فرمول ریاضی داشت. و جالب است که مباحث بسیار متنوعی را نیز به کار می گیرد. هر چیزی که یک گوشه ای در درس های فرایند های تصادفی ، پردازش سیگنال دیجیتال ، مدلسازی بیولوژیکی ، کنترل دیجیتال ، کنترل مدرن ، ... دیده ام اینجا استفاده شده است. کلی خوشحال شدم. می خواهم پروژه ام را در همین زمینه تعریف کنم. به این رفتار مازوخیزم هم نام نهاده اند
Blind source separation was some kind of pre-processing in this paper :D

Wednesday, May 26, 2010

در باب جنوب لبنان

آنهایی که سن و سالشان قد می دهد می گویند که در زمان اشغال، وضع اقتصادی مردم مناطق اشغالی خیلی بهتر از امروز بود؛ برای کار به اسرائیل می رفتند و پول خوبی در می آوردند، همه نوع اجناس و کالا هم از اسرائیل وارد می شد و کار و بار کسبه محل رونق داشت
http://www.bbc.co.uk/persian/world/2010/05/100525_u01-mf-southernlebanon.shtml

Sunday, May 23, 2010

خرداد 3

خرمشهر را فتنه آزاد کرد
I clearly remember the time when I had passion, enthusiasm and excitation for meeting some people. Now , some of them have died, some are not in contact with me anymore, and some (most) have fallen to ordinary people for me, I like them, but it doesn't make me excited to meet them anymore, perhaps because I'm a grown up person now...

You know, it is sweet to passionately wait to meet someone. Some degree of enthusiasm is required in every thing, and I think I miss it now

Friday, May 21, 2010


عود برای خودش آرام در این سلول انفرادی می سوزد. کولر تا چند دقیقه پیش روشن بود. تابستان باز هم از راه رسیده است. می آید و می رود، مثل جرقه های سوسو زننده امید که گاهی در شب تاریک ظاهر می شوند و سپس به سرعت ناپدید می گردند. جمعه دیگر روز اشتیاق و امیدهای جعلی نیست. دیگر از روز پنجشنبه تب و تاب انتظار برای یک دیدار ساده در ظهر جمعه وجود ندارد. زندگی به این تقلیل یافتگی ! هفته ها در انتظار نشستن ، که شاید این جمعه بیاید. هیچ کس به من نیاموخت که زندگی می تواند واقعی تر از این هم جریان پیدا کند، تا خودم آموختم. ولی ، واقعیت همیشه بهتر از توهم نیست. اگر فقط راهی وجود می داشت که انسان می توانست برای همیشه خود را فریب

دهد و در توهم نگه دارد... ا


پ.ن. عود هم به خود پیچید و گره خورد

Wednesday, May 19, 2010

آدمها چقدر متفاوتند... هر روز این را بیشتر و بیشتر یاد می گیرم. در کمال حیرت وناخرسندی با دوستی غیر مذهبی صحبت کردم که بسیار طرفدار نقش ایمان در زندگی بشر ، علاقمند به عرفان و معتقد به رنج های مازوخیستی احمقانه در جهت تزکیه روح است. این دوست همچنین بنیادگرایان دینی را تهدیدی علیه بشریت نمی داند و اعتقاد دارد که فرهنگ ایرانی- اسلامی با فطرت بشر منطبق تر است تا مثلا ماتریالیسم. و از فرهنگ جامعه ابراز انزجار نمی کند. قلبم از گفتگو با او -که دوستش دارم و احترام هم برایش قائلم - تیره شد. در حالیکه چهره من از اندوه در هم رفته بود دوستم درباره تهی شدن انسانها از معنی حرف می زد. تازه به علی شریعتی هم علاقمند بود
:O :O :O

Tuesday, May 18, 2010

sleep

علی رغم تصور اولیه ، شیرین ترین لحظه های زندگی زمانهایی هستند که از فراوانی کارهایی که انسان مجبور است انجام دهد فرصت سر خاراندن هم ندارد. خاطره شیرین ، امروز است که از 8 صبح تا ساعت 3 بعد از ظهر دانشگاه بوده ام ، دوباره 7 شب برای صحبت با استاد درباره مقاله به دانشگاه رفته ام ، و الان ، ساعت 10 شب ، می دانم که پس از خوردن شام تا صبح هیچ خبری از خواب نخواهد بود. ارائه مقاله مدلسازی بیولوژیکی برای ساعت 9 صبح در دانشکده برق ، (به همراه گزارش فارسی) ، تشکیل کلاس حل تمرین ریاضی 2 ساعت یازده صبح در فنی پایین ، ملاقات با بابک برای مبادله کد های متلب ساعت 1 ظهر در دانشکده علوم ، ارائه سمینار ساعت 2 ظهر در دانشکده برق برنامه فردای من را تشکیل خواهد داد
One slip, and down the whole we fall,
It seems to take no time at all...
A small regret, you won't forget, there'll be no sleep in here tonight
-Pink Floyd , "One slip", 1987

Sunday, May 16, 2010

The birth of the man

I was looking at one of my photos which has been taken a few nights ago. I saw a MAN in the photo, a big man! A physically big one ( That night I realized that I couldn't wear one of my grey trousers because I had grown too fat !) with a mature face that could no longer be considered as a "youngster" .

The "man", was obviously supposed to have a job , a financial career, a clear plan for the future, and even probably a wife or at least a partner from any viewer's point of view. It sounded like some warning sirens : The game has started! The game has started! Run or you'll be a loser!

I obviously saw that it could not be accepted anymore from the "man" to blame anything or anyone in his past, present or future. The time has definitely come for him to take responsibility, and have the courage to face life as it comes, and on his own.

I see that it is time to "build" a future, or to accept all the consequenses of wandering in aimlessness. Perhaps I hadn't received the support I needed from the outside world in the time I frantically needed it, but I must not deny the facts : Many good friends helped me to recover in the recent years, and helped me feel worthy and have enthusiasm for life. I have to thank all of them. They prefer to see me happy and constructive, and I am a coward if I betray them.
I have to stop being sad like a poor old lady. I am a young healthy person - good or bad- and I have the ability to "build" . I have to build. I have to build.

Saturday, May 15, 2010

امید

واقعا چقدر مرز باریکی است بین نا امیدی مطلق و امید کامل ! این یک سیستم به شدت ناپایدار و نا مینیمم فاز است ! درست در لحظه ای که همه چیز در فرو رفته در سیاهی به نظر می رسد ، وقتی که ارائه سمینار روی هوا معلق مانده و هنوز هیچ مقاله ای برای درس مدلسازی بیولوژیکی پیدا نشده است و کلا برای هر دو اینها 3 روز وقت باقی مانده ، ناگهان 2-3 تا مقاله خوب پیدا می کنی و دوباره زندگی قشنگ می شود. تصورات مربوط به حذف ترم و خودکشی جایشان را به امید درباره اقامت در ملبورن می دهند. هر چند که ملبورن خیلی دور است و خود این امید نیز می تواند خیلی ناپایا باشد : یک مطالعه دقیقتر ممکن است نامناسب بودن مقاله را نشان دهد و همه چیز را به خانه صفر بازگرداند. ولی ای کاش راهی بود که همیشه در سخت ترین شرایط امید را حفظ کرد
با یک جور تبدیل حوزه زمان- فرکانس به اسم تبدیل
Gabor
. آشنا شده ام
زیبایی هنری در آن موج می زند. دلم می خواهد قبل از اینکه این موج شادی بگذرد و دوباره امید ها از دست برود تبدیل "گابور" همه چیز را حساب کنم. تازه ، کالمن فیلترینگ هم روح تازه ای به کالبد من دمیده است. ریاضیات چقدر با شکوه است ! فکر کن دوست من ، یک فیلتر کالمن می گذاری و آینده همه چیز را از روی گذشته پیشبینی می کنی ! چهارشنبه 3 تا سخنرانی بسیار مفصل در پیش خواهم داشت ، تبدیل گابور، فیلتر کالمن و مفصل تر از این دو ، مفاهیم پایه ای کرل و دیورژانس برای دانشجویان ترم 2. چقدر آرزو داشتم که زمانی که خودم کرل و دیورژانس را می آموختم کسی مثل زمان حال خودم در دسترسم بود تا آنها را برایم توضیح دهد. ای دریغ ! که همیشه دیر کردم ! ژنرال موریس گاملن یک بار گفته بود که ستاد ارتش فرانسه در 1914 برای حمله 1871 و در 1940 برای حمله 1914 آلمان آماده بود. این داستان من با درسهای دانشگاهم است

Thursday, May 13, 2010

آسمون به اون گپی ، گوشه اش نوشته ، هر کی یارش خوشگله ، جاش تو بهشته
آی شیرین جونُم ، آی شیرینُم تو ، گر بخوای بوسُم ندی، به زور می ستونُم
بلال بلالُم سی خودت لیلی ، کِردی کبابُم سی خودت لیلی
گفت: " می دونید ، من شما رو نمی گم ، با خودم هستم ، ما بعضی وقتا انگار خوشی می زنه زیر دلمون" ا

Tuesday, May 11, 2010

نقد فیلم

اما سؤال اساسي اينجاست كه سازندگان فيلم ضدارزشي «زمهرير» كدام بخش از اين اثر توهين آميز به ارزش هاي اسلامي و ملي مردم ايران را اصلاح كرده اند؟! ... اينكه رزمندگان مورد نظر آقايان به جاي سرودها و اشعار انقلابي و نوحه هاي مذهبي، ترانه طاغوتي «لب كارون» را مي خوانند، چه مي شود؟ !!! ----------------------------------- روزنامه کیهان ،22/2/1389

Sunday, May 9, 2010

میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
پسندی و همداستانی کنی / که جان داری و جان ستانی کنی؟

Friday, May 7, 2010

Maze

آدمها روزنامه می خوانند و با دقت اخبار را پیگیری می کنند ، نه چون به منافعشان ربط دارد و نه چون موجودات فاضلی هستند ، صرفا چون می خواهند حتی برای چند دقیقه هم که شده از وظیفه شان فرار کنند. آدمها رمان و تاریخ و شعر می خوانند صرفا چون عرضه ندارند در دنیای واقعی پیرامونشان زندگی کنند و می خواهند به تخیل و توهم پناه ببرند. آدمها شعر می نویسند چون نمی توانند از عهده هیچ کار مفیدتری بر بیایند ، و مضافا اینکه نمی توانند رمان بنویسند. لنین یک بار گفته بود که یک لنگه کفش بیش از تمامی اثار شکسپیر ارزش دارد. آدمها کار خیریه می کنند چون آسان ترین کار ممکن است ، و عذاب وجدان ناشی از وقت کشی را هم در ضمن این کار راحت تر می توان پوشاند. آدمها فقط و فقط فرار می کنند، بی هیچ دستاوردی ، بی هیچ دستاوردی

Wednesday, May 5, 2010

امروز می رم برای گیتارم سیم 4 می خرم! حتما این کار رو می کنم. فکر کنم 4-5 ماهه که سیم 4 نداره

Tuesday, May 4, 2010

یک جای خصوصی که حس کنی مال توست. حق داری اینجا فریاد بکشی بدون اینکه مزاحم کسی شده باشی یا کلماتت را در حد کالا پایین آورده باشی. جایی که مثل فیسبوک خودت را در حال گدایی شرم آور توجه بی ارزش دیگران نبینی. می دانی ، شاید بستن موقت وبلاگ ها کمک کرد که ارزش آن را بهتر دریابیم. خب پس بگذارید اینجا بنویسم ، چون مال خود خود من است. دوست دارم بنویسم که دلم نمی خواهد فردا بیاید ، البته منظورم بامداد است ، چه همین الان در فردا هستیم
دلم نمی خواهد فردا بیاید که فردا برای من تحفه ای جز مطالعه اجباری مقاله مدلسازی رشد سلول های سرطانی ندارد. برای من که مدت هاست فقط و فقط تبدیل به یک ماشین شهوت و خور و خواب بدون هیچگونه نتیجه خارجی شده ام. برای من که مدتهاست اجبارا فرق زیادی بین پندار و واقعیت نمی بینم. مهیار یک زمانی می گفت دچار " سرطان تمام بدن" شده است. می توانم بگویم که من دچار" سرطان تمام فکر" شده ام . دلم نمی خواهد فردا بیاید- امروز بار سیزدهم بود که رفتم فنی پایین- فردا نمی تواند بار چهاردهم باشد ، نه دوست عزیز نه ! به شما قول می دهم که من اجازه نخواهم داد
یکبار آن دوست نزدیک شما گفته بود : "دهانت را می بویند ، مبادا گفته باشی دوستت دارم" . با صرفنظر از احساس ناخوشایندی که عمل بوییدن دهان در شما خواننده عزیز ایجاد می کند ، باید تاکید کنم که من کاملا پاکدامن و سربلند از چنین آزمایشی بیرون خواهم آمد. حتما عنایت دارید که تقصیر از من نیست که در کسب و کارشان رسید صادر نمی کردند، وگر نه با کمال صداقت رسید مبلغی را که شبی از زمستان گذشته به "پَد" پرداختم تقدیمتان می کردم تا ضمیمه عرایضم گردد و خواننده تیزبین گمان نکند که من با مقاصدی از قبیل رنگ و لعاب دادن به نوشته یا جعل مدرک برای اثبات بیگناهی در آزمایش مذکور این سطور را نوشته ام. نه دوست عزیز نه ! باور کنید بیان حقیقت برای من ارزشمندتر از یک داستان جالب تعریف کردن است . حتما اذعان دارید که وارد شدن به جزییات بی ارزش مالی در خور شأن این گفتگو نیست ، ولی یک محاسبه سر انگشتی... بله داشتم می گفتم یک محاسبه سر انگشتی نشان می داد که پَد 22 ساله در حال حاضر بودجه ء ماهانه ای 6 برابر من برای خرج کردن در اختیار دارد
به هر حال ، نمی دانم کسی که این مطالب را می خواند چه احساسی درباره من پیدا می کند ولی به هر حال توجه او را به این جلب می کنم که آدمها اصولا ابزار کافی برای قضاوت در اختیار ندارند. ما همواره دوست داریم دیگران را متهم کنیم ولی همیشه حقایق فراوان دیگری ... ا
بگذریم . می دانید ، آدمها خیلی ضعیفتر از آن هستند که تصور می شود. باید صادقانه نزد شما اعتراف کنم که خود من بارها در معرض این لغزش قرار گرفته ام که دچار افکار پریشان مالیخولیایی شوم و وسوسه آن کار زشت... چطور بگویم ، آن لغزش... خلاصه ، من هم شده که دلم بخواهد به کسی بگویم دوستش دارم. ولی همانطور که در اسناد متقن فوق برایتان توضیح دادم ، تا کنون همواره فرشته ای از من همچون یک قدیس در برابر گناه محافظت کرده است. می دانید ، نکته عجیب این جاست که این نجابت من اینقدر از دید مردم غیر قابل فهم است که همه بی هیچ سو نیتی به آن می خندند. طوری که اگر من به شما نهایت اعتماد را نداشتم هرگز درباره آن با شما صحبت نمی کردم. می دانید دوست عزیز ، تنها چیزی که من در این لحظه دلم می خواهد این است که فردا نیاید
در طی 24سال و4 ماه زندگی ام روی کره خاکی، خیلی از مسائل بشری را نفهمیدم و هرگز نیز نخواهم فهمید. ولی یک چیز را خوب فهمیدم و با تمام وجود لمس کردم و الگوی خودم در زندگی قرار دادم ، و آن هم رفتار سازمان آزادیبخش فلسطین در به تعویق افکندن هر سالهء اعلام تشکیل کشور مستقل فلسطینی بود

Sunday, May 2, 2010

فرار

می دونی ، من می گم بیا فرار کنیم! جز این چکار می شه کرد؟ تو نمی دونی ، آخه استوکس و گرین خیلی بی مزّن! تازه بعدش باید نمی دونم خازن ببندی چیکار کنی . بعدش تازه اگه پولدار بشی باید صبح تا شب بدویی دنبال پول بیشتر ، اگه نشی هم باید همیشه بدبخت بیچاره باشی. می دونی ، باور کن برنامه های ارکستر فیلارمونیک نیویورک خیلی تکراریه! قلب من به این گواهی می ده ، تازه اگه بتونی بری نیویورک بمونی !من خودم تا حالا غروب چند جای مختلف بودم ، عکس غروب چند جای دیگه رو هم دیدم . می دونی ، همه ش مث هم بود! کوه و دریا و شهر و آثار باستانی و اینا هم همه جا هست و سر وتهش یکیه ! می دونی ، می تونی بری ازدواج کنی صبح تا شب سکس کنی آخه ولی من مطمئنم 40 سالت که شد حالت از قیافه طرفت به هم می خوره ! من با اینکه فیلم نمی بینم ولی یه بار یه فیلمی از پولانسکی دیدم اینجوری بود ! تو مگه ندیدی تمام آدمای پیر داستانهای گراهام گرین تنها و بدبخت و منزوی هستن؟ خانما همش عصرا قهوه درست می کنن می خورن ،پیرمرد ها هم همش شبا می رن رستورانی که پاتوقشونه با پیرمردای دیگه از خاطرات زمان جنگ حرف می زنن. حالا اون هیچی ، می تونی بچه هم درست کنی، من خودم تا حالا چند تا بچه دیدم ، همش کثیف می کنن ، همش سر و صدا می کنن ، همش باید باهاشون بازی کنی . می دونی ، برای نیم ساعت خوبه ، ولی بعدشو چیکار می کنی ؟ می دونی ، من می گم بیا فرار کنیم
چه فاجعه ای است که انسان ساعت 2.5 نیمه شب از خواب ظهر بیدار شود. علی الخصوص که ظهرش برای بار دوازدهم رفته باشد فنی پایین. رفتم یک روزنامه شرق خریدم و نشستم سر کلاس ادبیات که حوصله ام سر نرود. حرف های استاد جذاب بود و نیازی به روزنامه نشد. نصف کلاس غایب بود. آخر پنجشنبه امتحان ریاضی 2 است. چه افتضاحی. از زور سرگردانی رفته ام با بچه های سال اولی بُر خورده ام. حسگر اختلاف سنی ام از کار افتاده. در عوض به من اعتماد به نفس می دهند. با اینکه 3-4 نفر مسئول حل تمرین ریاضی 2 دارند بارها و بارها و بارها افراد مختلفشان از من خواسته اند که بیایم وبرایشان تمرین حل کنم. گویا خاطره خوبی برایشان مانده. هر بار باید توضیح بدهم که دکتر معظمی اجازه نداد. ولی برای پایان ترمشان کلاس تشکیل می دهم : کلاس خالی پیدا می کنم و جلسه تشکیل می دهم. اداره آموزش پول ندهد مهم نیست. از الان لذت ماتریس بازی را حس می کنم. من هم برای خودم دن کیشوت که نه ، ولی سانکو پانزایی هستم که بر جزیره حکومت می کند
آری. تا صبح بسیار راه مانده. تازه ساعت 3:20 است. خوشبختانه کتاب هست."سیمای زنی در میان جمع" نوشته هاینریش بل را در دست مطالعه دارم. می شود گفت رمان جنگی