Wednesday, March 31, 2010

شب، نزدیک ساعت 12 حس کردم دارم دچار وحشت می شوم . به چند نفر اس ام اس زدم ، فقط یکی جواب داد ، که او هم توی راه بود و در شرایطی نبود که صحبت کند. رفتم فرودگاه مهر آباد. جای شلوغ و سرزنده ای است ، در تمام ساعات شبانه روز . رفتم سالن پرواز های ورودی. آنجا هر کسی منتظر مسافری است. یکی از کیش می آید ، یکی کرمانشاه ، یکی مشهد ، یکی گرگان ، یکی شیراز... هر کسی منتظر است که مسافرش برسد. من منتظر مسافری نبودم. فقط آدمها را نگاه می کردم ، تا شاید زندگی به من هم سرایت کند
مانیتور توی فرودگاه داشت بازی بارسلونا- آرسنال را پخش می کرد. بارسلونا خیلی خوب بازی می کرد. چقدر از این تیم بیزارم... یک بار رفتم پشت در سالن تحویل بار ، من هم مثل آنهایی که پرواز مسافرشان نشسته با اشتیاق سرک کشیدم و داخل را نگاه کردم. جرم که نکردم ! فقط نگاه کردم. آخرش ، برگشتم خانه. خوب شد امشب از حمله وحشت جستم! ا
چند وقت است که اول خیابان اصلی ما ، پلیس هر شب از ساعت 12 به بعد ایست بازرسی دایر می کند و بطور تصادفی ماشین ها را می گردد. هیچ وقت چیز مشکوکی همراهم ندارم ، ولی همیشه از آن می ترسم. نمی دانم چرا فکر می کنم سر انجام روزی دامنم را خواهد گرفت

No comments:

Post a Comment