Sunday, October 17, 2010

کوچه بغض تو را در گلو می فشرد ، و شب ،چون کودکی دلتنگ حضورت را بهانه می گرفت. صدای ابی شاهد بود. خیابان کارگر شاهد بود. " تو بال و پر گرفتی به چیدن ستاره ، دادی منو به خاک این غربت دوباره... اگه نرفته بودی گریه منو نمی برد ، پرنده پر نمی سوخت، آینه چین نمی خورد...شبانه های بی تو..." چراغ های پشت چهار راه شاهد بودند. راننده تاکسی شاهد بود. آقای" شعبانی" شاعر شاهد بود. شب فریب امید را بهانه می گرفت و چشم اشک را. گاه گاهی می توان زیر سقف کوتاه این شهر دید که هنوز زندگی هست. می توان یکشنبه آخر هر ماه
رفت " در حلقه رندان" ، که این و آن و او و ... هستند ولی دیگر منوچهر احترامی نیست، و حس کرد هنوز چیزی برای زندگی هست، مثل وقتی که رفته باشی فرودگاه مهرآباد و همراه با 20000 نفر دیگر با هم جشن گرفته باشید، با غریبه ها بگویی و بخندی ، به همدیگر گل بدهید و با هم شعر بخوانید، چون شیرین عبادی آمده است. حس عجیبی است که گاه گاهی مزه زندگی را به یاد بیاوری ، و به یاد بیاوری "خواستن" را، و اینکه روزهایی بود که می شد چیزی را "خواست" ، و تو مدتهاست آن را فراموش کرده ای، و حرکات یخ زده مریلین منسون جایگزین آن شده است. نمی توان به چشمها اعتماد کرد . همیشه آدم را گول می زنند. چشم ها، وقیحانه ادعا می کنند آدمهایی وجود دارند که یکدیگر را دوست دارند. می دانم باورش سخت است

No comments:

Post a Comment