شصت سال پیش ،پسر خردسالی بود. هر وقت به او می گفتند چیزی را بیاور یا چیزی را از دور بخوان دچار مشکل می شد ، بعضی وقتها می گفت نمی توانم. همیشه توی سرش می زدند که خاک بر سرت مگر کوری ؟ و هیچ کس هرگز به ذهنش نرسید که شاید این بچه واقعا خوب نمی بیند و نیاز به کمک دارد.تا مدتها هیچ کس به این فکر نکرد که می توان به جای تحقیر کردن ، برای او عینک خرید
نشدن، ۲
-
شاید غریبترین تجربهام این است که نمیتوانم جایی را از بالا ببینم. کوه و
تپهیی در کار نیست که بالا بروم و دوردست پیدا باشد. تقریباً همهجا، افق چند
صد ...
2 weeks ago
No comments:
Post a Comment