شصت سال پیش ،پسر خردسالی بود. هر وقت به او می گفتند چیزی را بیاور یا چیزی را از دور بخوان دچار مشکل می شد ، بعضی وقتها می گفت نمی توانم. همیشه توی سرش می زدند که خاک بر سرت مگر کوری ؟ و هیچ کس هرگز به ذهنش نرسید که شاید این بچه واقعا خوب نمی بیند و نیاز به کمک دارد.تا مدتها هیچ کس به این فکر نکرد که می توان به جای تحقیر کردن ، برای او عینک خرید
نصف راه، 6
-
دور ریختم. خیلی چیزها مانده که دور بریزم البته. وقت چندانی هم ندارم. بد
پیش نمیرفت، گرچه خیلی کند، به جانکندن... تا دیروز... خيلی سال است که
فهمیدهام...
1 year ago
No comments:
Post a Comment