Friday, April 30, 2010

خانم را روز قبلش دفن کرده بودند. فقط مانده بود بعضی تشریفات ظاهری که انجام شود که حرف و حدیثی در آن پیش نیاید و دهان مردم هم بسته شود. مجلس ختمی و فاتحه ای و ... تا هم روح متوفی شاد شود ،هم خانم ها پز لباس و جواهراتشان را به هم بدهند هم مادر ها دخترهای دیگران را ببینند و بلکه بپسندند و از این موارد اجتناب ناپذیر. این وسط من با حضرت م. و روبرو شدم. فرصت مغتنمی بود که بعد از 40 روز دیداری تازه کنم. کلی جوک دست اول هم برایم گفت. حال دختر کنکوری اش را پرسیدم که گفت معلوم است ! درس نمی خواند! سخنران روحانی مجلس، از تخصصش در زمینه گیرنده ها و فرستنده های الکترونیک گفت و از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف که با دانشگاه بوستون ِ پنسیلوانیا همکاری می کردند.
وقتی مجلس تمام شد ، توده در هم حضار به بیرون امدند و مشغول گپ و احوالپرسی شدند. غروب سرخ و خاکستری بود . رفتیم جلوی در قسمت زنانه ایستادیم ، مثل پسرهایی که در دبیرستان دخترانه می ایستند. من منتظر مادرم ، م.و منتظر زنش یا بقول خودش رئیسش
خلاصه ،" مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر" .مرده که در خانه ابدی اش خوابیده بود ، آدمها هم هر کدام به راهی رفتند و متفرق شدند. من ماندم ، که دور خودم می چرخیدم
ساعت 10 صبح بود. با زنگ تلفن بیدار شدم. اسطوره ای پای تلفن حاضر بود. زنگ زده بود خداحافظی ، که ساعتی دیگر به دوبی پرواز می کرد و از آنجا به(؟) و از آنجا به امریکا . صدای غرش موتور جت را زیر گوشم می شنیدم. اسطوره من ، که چند روزی در دنیای فلاکت بار من اسیر شده بود سوار جتش شد و رفت ، و من ماندم و دور خودم چرخیدم
گیرم که 11 بار رفتم فنی پایین و به سلامت جستم ، فردا را چه کنم که 12 بار می شود و من فقط دور خودم چرخیده ام

No comments:

Post a Comment